حکایت جاری و شوهرش

ساخت وبلاگ

امروز بعد از مدت ها، جاریم و بچه هاش اومدن دیدن مادرشوهرم.

خیلی دلم واسه جاریم می سوزه.

کم سن و سال بود که باباش شوهرش داد به یکی که بعد فهمیدن

معتاده و مجبور شد توی دوران عقد جدا بشه ازش.

داداشش دوست شوهر من بود.

یه بار که داداشه با شوهر جان کار داشت اومد دم در خونه شون،

برادر شوهرم همون موقع میاد بره بیرون. بعد با مادر و خواهر طرف

سلام علیک می کنه و همونجا جاریم رو می بینه و می پسنده.

دیگه می رن خواستگاری و دختر بخت برگشته جواب مثبت می ده.

با اینکه مادر شوهرم با صداقت تمام شب خواستگاری می گه

من اگه صد تا دختر کور و کچل داشته باشم، یکی شو به این نمی دم!

خلاصه اینکه یه مدت عقد بودن و بعد بدون مراسم عروسی،

همینطوری شوهرش ورش داشت آوردش خونه ی مادرش توی

یکی از اتاقا زندگی شونو شروع کردن. اونم چه زندگی ای!

شوهره می گفت نمی تونم کسی نزدیکم بخوابه. اینم پا می شد

می رفت پایین تخت می خوابید.

در عرض دو سال پشت سر هم، دو تا دختر به دنیا آورد.

شوهره اهل کار نبود. خرجشون با مادر شوهرم بود.

یه روز برادر شوهرم میاد و با جار و جنجال، کاری می کنه

مادر شوهرم خونه ی ویلایی شو توی بهترین جای شهر می فروشه

و می ده دست آقا که مشغول ساخت و ساز بشه.

فروختن خونه همانا و بر باد رفتن پول همان.

جدا از اون بدهی هم بالا آورد و گرخید رفت خارج.

مادر شوهرم هم با نامردی تمام خونه ای که توش زندگی می کرد

و حالا تنها داراییش بود رو فروخت و بدهی سنگین پسر ارشدش

رو داد که به قول خودش توی کشور غریب تنش نلرزه!

با باقیمونده ی پول یه آپارتمان خرید. همینی که الان ما هم

داریم توش زندگی می کنیم.

این یه سمت قضیه بود. سمت دیگه ش جاریمه و بچه هاش.

وقتی برادر شوهرم از ایران رفت، دختر کوچیکش یه ساله بود.

الان دوازده سالشه و پدرشو از نزدیک یادش نمیاد.

حتی دختر بزرگه هم یادش نیست اونم دو سالش بود.

توی این یازده سالی که رفته، فک کنم تازه حدود یه ساله که داره

واسه زن و بچه ش پول می فرسته.

جاریم خودش رفت سر کار و خرج زندگی شو می داد.

هیچ کمکی هم از سمت خانواده ی شوهرش قبول نکرد.

بعد شوهرش وقتی داشت می رفت، بهش گفت خیلی زود

زن و بچه شم می بره پیشش. کاری که هنوز نکرده.

جاریم می گه چند بار تا حالا اقدام کرده و همین که نوبتمون

می شه، می ره کنسلش می کنه.

امشب هم می گفت قطعی اینترنت رو بهونه کرده و خیلی

دیگه تماس نداریم با هم. سر کاری هم که می رفت دیگه نمی ره.

من هیچ وقت برادر شوهرمو از نزدیک ندیدم. تلفنی صحبت

کردم باهاش. تماس تصویری هم یه وقت شوهرم باهاش داشته

منم احوالپرسی کردم. ولی واقعا ازش خوشم نمیاد.

آدمای فرصت طلب و تنبل و متکی به دیگران حالمو بد می کنن.

در وصف شخصیتش همین بس که مادر شوهرم می گه

حدودای بیست و هفت هشت سالش که بود، یه بار یه بوت

خیلی خاص دیده بود اومد چنان بساطی راه انداخت که

مادرشوهرم مجبور شد انگشتر روی دستشو در بیاره بهش بده

تا اون ببره بفروشه بوته رو بخره

کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 13:03