روز از نو

ساخت وبلاگ

از وقتی برگشتم اصفهان، باز داستانای تکراریِ مسائل روزمره

با مادرشوهر و پرستارش شروع شد.

مادرشوهرم بعضی وقتا قندش میفته. واسه همینم همیشه

یه چیز شیرین دم دستش می ذارم که اگه یه وقت بیرون بودیم

و اینطوری شد، مشکلی براش پیش نیاد.

جالب اینجاست که هر وقت خودمون خونه ایم و قندش میفته،

اصلا دست به شکلات یا ظرف خرماش نمی زنه و نصف شب هم

که باشه، ما رو صدا می زنه. یعنی منو صدا می زنه.

شوهر جان خوابش سنگینه بیدار نمی شه.

من ولی با اولین صدا پا می شم می رم پیشش.

بعد تنها کاری هم که می کنم اینه که ظرف شکلات یا خرماشو

بهش می دم. کاری که خودش به راحتی می تونه انجامش بده.

چون حالش اونقدر بد نیست که نتونه تکون بخوره یا کاری بکنه. ​​

البته نمی گم کار شاقی می کنم. بالاخره سن و سالی ازش گذشته

و شاید دوست داره وقتی حالش بد می شه کسی کنارش باشه.

ولی وقتی صداشو می شنوم که به پرستارش یا تلفنی به خواهرش

می گه مژگان یه آب هم دستم نمی ده واقعا ناراحت می شم.

حالا امروز هم پرستارش با پر رویی میاد می گه مادر نصف شب

بطری آبش خالی شده بود کسی بهش سر نزد و باید شبا یکی

پیشش بخوابه که اگه چیزی لازم داشت، فراهم کنه ​​​​​​

همینم مونده شبا بخوابم کنارش

گفتم این از من برنمیاد. به دختراش بگو که یکی شون قهر کرده

گذاشته رفته و مسئولیتی در قبال مادرش به عهده نمی گیره،

یکی شونم تهرانه و سر خونه زندگی خودش، بعد برمی گرده

به من و شوهرم می گه مگه شما واسه مامانم چیکار می کنین.

همینجوری بهش گفتم. می خواد بگه بهشون، می خواد نگه.

کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت: 3:26