جواب دختر تنها

ساخت وبلاگ

من عشق رو برای اولین بار با حامد تجربه کردم. یه عشق بزرگ و واقعی.

گرچه هیچ وقت نفهمیدم برای اون کی یا چی بودم. ولی می دونستم خودم چه حسی

بهش دارم و چقدر بهش وابسته م. چیزی که اون نبود و خیلی راحت بهم خیانت می کرد.

در نهایت هم خیلی راحت ازم گذشت. چه شبا و روزایی رو گذروندم رو نمی گم فقط

خودم می دونم و خدا. چون خانواده م هم می دونن. چون اینجا هم نوشتم تا حدودی.

خیلی چیزا رو هم از دست دادم که یکیش چند سال از عمرم بود.

منم مث تو قید ازدواج رو زده بودم. منم عشقشو مث یه گنجینه ی با ارزش توی دلم

نگه داشته بودم. می گفتم نمی تونم فراموشش کنم. عکساشو می دیدم.

هر روز و هر لحظه بهش فکر می کردم.

یادمه وقتی سریال عاشقانه رو نگاه می کردم، آهنگ تیتراژ اولش رو که می شنیدم

اکثرا گریه م می گرفت. اونجا که می گفت:

"تو تا همیشه توی قلبم موندگاری، واسه پشیمونی همیشه وقت داری"

من قید ازدواج رو زده بودم. واسه همینم آرزوم بود یه روز پشیمون بشه.

هیچ مردی رو نمی دیدم. بودن چند نفر که اصرار زیادی برای ازدواج باهام داشتن.

کسانی که دوسم داشتن و من هیچ حسی بهشون نداشتم. چون عشق حامد هنوز

پر رنگ توی دلم بود. واسه همینم اصلا بهشون فکر هم نکردم.

نخواستم عشق و احساسشون رو ببینم. می ترسیدم نتونم بهشون احساسی پیدا

کنم و زندگی برای هر دومون جهنم بشه.

اما اینکه چطور شکیب رو پذیرفتم.

وقتی برای اولین بار رفتم دیدنش تا بذارم صحبت کنه و بعد جواب نه رو بهش بدم،

هیچ حسی بهش نداشتم. احساس اولویت من بود و همون شب هم بهش گفتم.

گفتم حسی بهش ندارم اما نتونستم جواب منفی بدم. نمی دونم چرا.

فرصت خواست. گفتم باشه ولی قول نمی دم.

گفت کی ممکنه احساس پیدا کنی. گفتم نمی دونم. شاید هفته ی دیگه،

شاید یه سال دیگه، شایدم هیچ وقت. گفت پاش وایمیسته.

ابراز علاقه که می کرد بهم، فقط لبخند می زدم در جوابش. ازم می خواست با هم

بیرون بریم، می پیچوندمش. ولی خب صبور بود.

نمی ذاشتم اسممو صدا بزنه. باید فامیلمو می گفت. منم آقای شکیب صداش می زدم.

یه شب خودم ازش خواستم با هم بیرون بریم. رفتیم بستنی فروشی.

نرفتم باهاش داخل رو یه میز بشینیم بستنی بخوریم. گفتم بیاره تو ماشین.

هیچی نگفت. همونجا توی ماشینش نشستیم. حرف زد برام و منم گوش دادم.

اون شب قبل از اینکه بهش بگم بریم بیرون، با خودم کلی فکر کرده بودم.

فکر کردم و یه تصمیم قاطعانه گرفتم. تصمیم گرفتم نذارم زندگیم هدر بره.

اونم به خاطر آدمایی که هیچ نقشی تو زندگی شون ندارم و هیچ جای زندگیم نیستن.

شخصیت شکیب رو توی اون یه سال و خورده ای که می شناختمش مرور کردم.

هیچ چیز بدی نیومد تو ذهنم. همیشه محترم و مودب و سنگین بود.

ظاهرشم بد نبود. خوش لباس بود همیشه. شیک بود.

اون شب به قصد پذیرفتنش نرفتم ببینمش. فقط رفتم که استارت ملاقات های بعدی رو

زده باشم. که واقعا بهش فرصت بدم.

همون شب حرفاش به دلم نشست. انگار حالا که ذهنم دست از مقاومت کشیده بود،

می تونستم بشنوم چی می گه. حرفاش بوی آشنایی داشت.

بوی نیازی که سال ها توی وجودم بود و آرزوم بود. دیدمش اون شب.

بعد از اون، اجازه دادم اسممو بگه. واسه منم دیگه آقای شکیب نبود. اسمشو می گفتم.

من شکیبو تا لحظه ای که یه احساس جزئی بهش پیدا نکردم نپذیرفتمش.

واسه اینکه فردا نخوابم تو آغوشش یادم با حامد باشه.

توی پست قبلیم گفتم امروز احساسم سراسر متعلق به همسرمه.

آغوشش برام آرامشه. یاد هیشکی هم نمیفتم. چون گذشته و آدماش مردن برام.

حتی الان که ازم دوره، یک لحظه ی این دوری و دلتنگی رو با بهترین لحظه های بودن

حامد تو زندگیم عوض نمی کنم.

می خوام بهت بگم بله می شه روانی یه نفر باشی، بعد از اون با خوبی یا بدی

جدا شی و دوباره عشق رو تجربه کنی.

همه ش بستگی به ذهنت داره. قدرت ذهن خیلی زیاده. ذهنمونه که اسیرمون می کنه.

من توی ذهنم یه دنیای کوچیک و مزخرف عاشقانه ساخته بودم و فرمانرواش کسی بود

که آسون ازم گذشته بود. بعد من نمی خواستم از اون دنیا بیام بیرون. چون توی ذهنم

خرابش نکرده بودم.

به محض اینکه تصمیم گرفتم اون دنیای ساختگی رو نابود کنم، زندگی فرصت تازه ای رو

بهم داد.

تو هم می تونی. همه می تونن. فقط از قید و بند گذشته ذهنتو رها کن.

فقط روی ترس هات پا بذار. ترس ها هم ساخته ی ذهنن اکثرا و واقعی نیستن.

امیدوارم موفق باشی و تو هم تصمیم قطعی تو برای خوشبختی و زندگی کردن بگیری.

کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 104 تاريخ : شنبه 27 مرداد 1397 ساعت: 22:35