یه دل بی سر و سامون

ساخت وبلاگ

امشب دلم گرفته. نه در حدی که بتونم وصفش کنم

یه تنگ مستطیلی دارم امروز اومدم واسه فایترم آماده ش کنم. می خواستم فایتر رو

از آکواریوم در بیارم. خیلی فضولی می کنه.

چند تا گیاه قد تنگ آماده کردم که بچسبونم کَفِش، دیدم چسب آکواریوم می خواد.

هیچی دیگه پا شدم بردمشون پیش کامبیز.

من فقط بهش گفتم گیاه ها رو بچسبونه. پا شد یه آکواریوم کامل کوچولو ازش ساخت.

منم گفتم به من مربوط نیست. خودت خواستی. من هزینه شو نمی دم!

گفت مگه حرف هزینه زدم؟ خودم دلم خواست.

ولی خوشگل شد به من چه خودش خواست

بعد حین درست کردن تنگ من، چند نفر اومدن واسه خرید و رفتن.

یکی شون یه خانم و آقایی بودن با دختر کوچیکشون. وقتی اینا رفتن، دیدم کامبیز گفت

دوست داری بچه مون پسر باشه یا دختر؟

اخم کردم و رومو برگردوندم ازش. اعصابم خورد شد. خیلی. خیلی.

گفت دوست داره برای زندگی بریم اصفهان. اگه من قبول کنم.

گفت هر بار می بینتم قلبش تند تند می زنه. مثل الان. بعد پرسید قلب تو تند تند نمی زنه؟

گفتم نه. واقعا هم نمی زد. حسی نداشتم. حرفاش عصبیم می کرد. ناراحتم کرد.

بهش گفته بودم قبولش نمی کنم تا نشناسمش، تا بهش احساسی پیدا نکنم.

چرا پس با خودش به اینجاها فکر کرده؟

اگه هیچ وقت احساسی پیدا نکنم چی؟

چرا زندگیم اینطوریه  چرا نمی تونم یه رابطه داشته باشم

از یه طرف می ترسم همه مثل حامد رفیق نیمه راه باشن، از طرف دیگه می ترسم

به خاطر به وجود اومدن یه احساس حتی کوچیک از طرف من، توی اون مدت کسانی که

با من بودن رو می خوان، احساسشون پیشرفت کنه ولی حسی در من به وجود نیاد.

اون وقت زندگی شون می ره رو هوا. مث زندگی خودم.

چیکار باید بکنم. کار درست کدومه. یعنی باید همیشه تنها باشم؟

یعنی حق ندارم از ترس اینکه کسی دلش نشکنه، به فرصت هام برای به وجود اومدن

عشق و احساس تازه زمان بدم؟

چه غلطی بکنم آخه

یه دل سیر گریه کردم ولی آروم نشد دلم. تمام وقتی که کامبیز داشت از بچه می گفت

و من رومو ازش برگردونده بودم، حامد جلوی چشمم بود.

هیچ وقت کسی رو جز اون پدر بچه هام نمی دونستم. اسم هایی که واسه بچه هامون

انتخاب کرده بودیم توی ذهنم می چرخید. کسری و ...

چیکار کنم، چیکار کنم، چیکار کنم

کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : سامون, نویسنده : khoonamoon بازدید : 142 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:54